سفارش تبلیغ
صبا ویژن
تو را به دوستی مسکینان و همنشینی با آنان سفارش می کنم . [رسول خدا صلی الله علیه و آله ـ به ابوذر ـ]
نامه ابراهیم گلستان به احمدرضا احمدی :
احمدرضای عزیزم
این برای تو آن را بخوان ببین که چهل سال رفته است می بینی چگونه چهل سال رفته است آن روزها کجا بودی؟ چه می کردی؟ چند سالت بود؟ می بینی که واقعیت ها هر روز با رنگ روز و اینکه هوا ابریست یا باد خاک و شن دارد یا آسمان آبیست یا برف می بارد جور دیگری به چشم میآمدند؟یا می آیند اما می دانی واقعیات آن جور که روی داده است بوده است و می ماند آن را اگر بتوانی باید بدون انعکاس نورهای دگرگون شونده دید تا دریافت آن چیز که هست و بوده است اصل است و درک و فهم و رسم روزگار جز فرع و حاشیه چیزی نیست هرچند اگر درک و فهم و رسم بر جای خود بنشیند تعبیر تغییر می کند. رسم روزگار مانند روزگار روان است و می لغزد. شرط در داوری همان اصل است نه رسم میل و خواب و شهرت و ترس و امید که در وقت می لغزند.
چهار چشمی بپا که نلغزی مانند آن سالی که در شیشه ها رفتی. آن هم از بیست و هفت سال گذشته است

کلمات کلیدی:

نوشته شده توسط زهرا ماحوزی 89/5/9:: 1:31 صبح     |     () نظر

مرد گفت 
اگر رفتی دیگر بر نمی گردی
زن هم گفت
معلومه که بر نمی گردم. برگردم که چی بشه؟
مرد گفت
گفته باشم ها. پشت گوشت رو دیدی خونت رو دیدی
زن گفت 
خونه. هاها. خونه
مرد گفت
گفته باشم ها
زن گفت
 خونه. ها. خونه جاییه که توش زندگی کنی. من کی زندگی کردم که خودم نمی دونستم
مرد گفت
حالا لطف کن گورتو کم کن. تشریفتو ببر خونه ننه محترمت بشین زندگی کن
زن گفت
 معلومه که میرم. با اجازه
مرد گفت:
 خوش اومدی
بعد هم که زن چادرش را سر کرد و رفت و مرد در آستانه در ایستاد. نگاه او خالی بود و کوچه خالی بود. برای زیباتر شدن ماجرا گربه ای هم از نبش کوچه پیدا شد و آرام آرام پیش امد و رفت کنار دیواری دست و پایش را دراز کرد و زیر آفتاب خوابید. این آن چیزی است که به فکر من می رسد. شما اگر چیز دیگری دارید حتما اضافه کنید. نوشته تان را زیباتر کنید. اما من فکر می کنم همه اش همین بوده باشد. از اول تاریخ تا حالا را می گویم. شاید آب و رنگش زده باشند یا گفتگوها کمی مودبانه تر یا خشن تر شده باشد. اما اصل ماجرا همین است و همین خواهد بود. تاریخ در زندگی گربه هایی که دست و پایشان را دراز می کنند و زیر آفتاب دراز می کشند یخ زده است. این یخ کی آب می شود خدا می داند. شاید آخر الزمان همان موقع باشد
 


کلمات کلیدی: گربه

نوشته شده توسط زهرا ماحوزی 89/5/7:: 3:45 عصر     |     () نظر

من آن وقت ها بطور کلی حرفی برای گفتن نداشتم.به خصوص در برابر او که در دانشگاه ادبیات فرانسه می خواند (خودم هنوز در دبیرستان درگیر هندسه و زیست شناسی جانوری بودم) بنابراین او متکلم وحده ی محفل دو نفره مان بود و از آنجا که درس هایش را خوب خوانده بود ولتر ، دوما ، کامو و سایر دوستان را خوب می شناخت.سارتر را هم ! و یک جلد تهوع زیر بغلش بود که بدواً خیال کردم دانشجوی پزشکی است و کتاب هم لابد به اختلالات سیستم گوارشی می پردازد! خیلی هم با افتخار این تصور مضحک را به زبان آوردم اما خوشبختانه طرف جدی نگرفت و گذاشت به حساب شوخ طبعی و مجلس آرایی! راستش از همان جا به بعد بود که تصمیم گرفتم سکوت کنم و اظهار نظر هایم را محدود کنم به تبسم های چند پهلویی که هر گونه مفهومی می توانستند داشته باشند.حالا که به گذشته نگاه می کنم - برای نگاه کردن به گذشته کافی است سرتان را صد و هشتاد درجه به راست یا چپ ، حول محور گردنتان بچرخانید - احساس می کنم که آن دیدار نقطه ی عطفی در زندگی من بوده است.در واقع بعد از پی بردن به این مطلب که یک آدم خیلی معروف به اسم ژان پل سارتر تهوعش را در قالب رمان نوشته است ، دیگر نمی توانستم مثل گذشته زندگی کنم! در حقیقت در خفایا و زوایای ذهنم شروع کردم به تصور کردن آنچه که ممکن بود سارتر در کتابش به آن پرداخته باشد.باور کنید یا نه ، حتی یک بار هم به این فکر نیفتادم که کتاب را پیدا کنم و با خواندنش به این ماجرا خاتمه بدهم.در عوض تمام این سال ها من مشغول تألیف ذهنی و حتی جسمی اثری بودم که می انگاشتم سارتر آن خلق کرده است.آنقدر به این کار ادامه دادم تا...

هفته ی پیش سرانجام طلسم شکست و تهوع را خواندم.چرا و چطور این اتفاق افتاد در برابر مسائل بعدی فاقد اهمیت است.چیزی که می خواهم بگویم ، و گفتنش شهامت زیادی را هم می طلبد ، این است که به عقیده ی من سارتر در نگارش تهوع تعجیل نموده است.یا دستکم در انتخاب نام کتاب! و شما احتمالاً فکر می کنید کسی در موقعیت من نمی تواند در این مورد اظهار عقیده کند.راستش من خودم هم با دیدن تصویر سارتر پشت جلد ، با آن غبغب احترام بر انگیز و آن پیشانی متفکر ،به همین نتیجه می رسم اما چاره ای نیست.ظاهراً این حد از گستاخی در من وجود دارد.

شکی نیست که سارتر از نویسندگان برجسته ی روزگار ماست.تهوع را هم با استادی تمام نوشته است و شخصاً در هنگام مطالعه ی آن ، از خواندن برخی قسمت ها ، دچار چنان شعفی می شدم که دلم می خواست کتاب را از عطف بر فرق سرم بکوبم! اما مشکل اینجاست که آنتوان روکانتن اصلاً تهوع ندارد! یعنی من به عنوان کسی که تقریباً نیمی از عمرم را با تهوع سپری کرده ام و روز ها و شب های متمادی به این عارضه دچار بوده ام این اجازه را به خودم می دهم که بگویم آنتوان روکانتن با وجود اینکه حالش اصلاً خوب نیست ولی تهوع ندارد! سراغ هر لغتنامه ای که بروید - از دهخدا گرفته تا دورلند - هیچ کجا مفهوم تهوع آن چیزی نیست که روکانتن به آن مبتلاست.البته که آن هم احساس گند و مزخرفی است اما هر احساس گند و مزخرفی لزوماً تهوع نیست (اگر چه تهوع لزوماً گند و مزخرف باشد!).من ،البته در مخیله ام هم نمی گنجد که با کسی مثل سارتر به رقابت برخیزم ، ولی اطمینان دارم که تجاربم در باب تهوع بسیار اصیل تر و واقعی تر از مالِ اوست! و هر آینه می شد این تجربیات را به شکل رمانی جذاب به رشته ی تحریر در آورد اگر فقط ژان پل کمی در انتخاب عنوان کتابش منطقی تر عمل می کرد! گر چه من برای یافتن واژه های جایگزین هم جستجو کرده ام - از قبیل دل آشوبه یا دل به هم خوردگی! - اما باید اعتراف کرد که هیچ کدام چنگی به دل نمی زنند و به اندازه ی تهوع گویای عمق مطلب نیستند.

چه می شود کرد؟ گاهی وقت ها ترس از تکرار ، خلاقیت های بیشماری را در نطفه خفه می کند! کاش می شد این قانون دست و پا گیر کپی رایت را دستکاری اش کرد و تبصره ای به آن افزود با این مضمون که :هر پنجاه سال یکبار می شود از نو شروع کرد و شتر دیدی ندیدی!


نوشته شده توسط زهرا ماحوزی 89/5/6:: 10:5 عصر     |     () نظر

هر وجب از زمین پای آن دیوار
داستانی طولانی دارد
          به اندازه آن دیوار
                        در پای آن دیوار
نرینگی کشتگان را
            می کنند
.......................................................................
nothing else

کلمات کلیدی:

نوشته شده توسط زهرا ماحوزی 89/4/31:: 2:6 عصر     |     () نظر