سفارش تبلیغ
صبا ویژن
اندیشیدن همانند دیدن نیست ، چه بود که دیده‏ها چیزى را چنانکه نیست نشان دهد ، لیکن خرد با کسى که از آن نصیحت خواهد خیانت نکند . [نهج البلاغه]

من آن وقت ها بطور کلی حرفی برای گفتن نداشتم.به خصوص در برابر او که در دانشگاه ادبیات فرانسه می خواند (خودم هنوز در دبیرستان درگیر هندسه و زیست شناسی جانوری بودم) بنابراین او متکلم وحده ی محفل دو نفره مان بود و از آنجا که درس هایش را خوب خوانده بود ولتر ، دوما ، کامو و سایر دوستان را خوب می شناخت.سارتر را هم ! و یک جلد تهوع زیر بغلش بود که بدواً خیال کردم دانشجوی پزشکی است و کتاب هم لابد به اختلالات سیستم گوارشی می پردازد! خیلی هم با افتخار این تصور مضحک را به زبان آوردم اما خوشبختانه طرف جدی نگرفت و گذاشت به حساب شوخ طبعی و مجلس آرایی! راستش از همان جا به بعد بود که تصمیم گرفتم سکوت کنم و اظهار نظر هایم را محدود کنم به تبسم های چند پهلویی که هر گونه مفهومی می توانستند داشته باشند.حالا که به گذشته نگاه می کنم - برای نگاه کردن به گذشته کافی است سرتان را صد و هشتاد درجه به راست یا چپ ، حول محور گردنتان بچرخانید - احساس می کنم که آن دیدار نقطه ی عطفی در زندگی من بوده است.در واقع بعد از پی بردن به این مطلب که یک آدم خیلی معروف به اسم ژان پل سارتر تهوعش را در قالب رمان نوشته است ، دیگر نمی توانستم مثل گذشته زندگی کنم! در حقیقت در خفایا و زوایای ذهنم شروع کردم به تصور کردن آنچه که ممکن بود سارتر در کتابش به آن پرداخته باشد.باور کنید یا نه ، حتی یک بار هم به این فکر نیفتادم که کتاب را پیدا کنم و با خواندنش به این ماجرا خاتمه بدهم.در عوض تمام این سال ها من مشغول تألیف ذهنی و حتی جسمی اثری بودم که می انگاشتم سارتر آن خلق کرده است.آنقدر به این کار ادامه دادم تا...

هفته ی پیش سرانجام طلسم شکست و تهوع را خواندم.چرا و چطور این اتفاق افتاد در برابر مسائل بعدی فاقد اهمیت است.چیزی که می خواهم بگویم ، و گفتنش شهامت زیادی را هم می طلبد ، این است که به عقیده ی من سارتر در نگارش تهوع تعجیل نموده است.یا دستکم در انتخاب نام کتاب! و شما احتمالاً فکر می کنید کسی در موقعیت من نمی تواند در این مورد اظهار عقیده کند.راستش من خودم هم با دیدن تصویر سارتر پشت جلد ، با آن غبغب احترام بر انگیز و آن پیشانی متفکر ،به همین نتیجه می رسم اما چاره ای نیست.ظاهراً این حد از گستاخی در من وجود دارد.

شکی نیست که سارتر از نویسندگان برجسته ی روزگار ماست.تهوع را هم با استادی تمام نوشته است و شخصاً در هنگام مطالعه ی آن ، از خواندن برخی قسمت ها ، دچار چنان شعفی می شدم که دلم می خواست کتاب را از عطف بر فرق سرم بکوبم! اما مشکل اینجاست که آنتوان روکانتن اصلاً تهوع ندارد! یعنی من به عنوان کسی که تقریباً نیمی از عمرم را با تهوع سپری کرده ام و روز ها و شب های متمادی به این عارضه دچار بوده ام این اجازه را به خودم می دهم که بگویم آنتوان روکانتن با وجود اینکه حالش اصلاً خوب نیست ولی تهوع ندارد! سراغ هر لغتنامه ای که بروید - از دهخدا گرفته تا دورلند - هیچ کجا مفهوم تهوع آن چیزی نیست که روکانتن به آن مبتلاست.البته که آن هم احساس گند و مزخرفی است اما هر احساس گند و مزخرفی لزوماً تهوع نیست (اگر چه تهوع لزوماً گند و مزخرف باشد!).من ،البته در مخیله ام هم نمی گنجد که با کسی مثل سارتر به رقابت برخیزم ، ولی اطمینان دارم که تجاربم در باب تهوع بسیار اصیل تر و واقعی تر از مالِ اوست! و هر آینه می شد این تجربیات را به شکل رمانی جذاب به رشته ی تحریر در آورد اگر فقط ژان پل کمی در انتخاب عنوان کتابش منطقی تر عمل می کرد! گر چه من برای یافتن واژه های جایگزین هم جستجو کرده ام - از قبیل دل آشوبه یا دل به هم خوردگی! - اما باید اعتراف کرد که هیچ کدام چنگی به دل نمی زنند و به اندازه ی تهوع گویای عمق مطلب نیستند.

چه می شود کرد؟ گاهی وقت ها ترس از تکرار ، خلاقیت های بیشماری را در نطفه خفه می کند! کاش می شد این قانون دست و پا گیر کپی رایت را دستکاری اش کرد و تبصره ای به آن افزود با این مضمون که :هر پنجاه سال یکبار می شود از نو شروع کرد و شتر دیدی ندیدی!


نوشته شده توسط زهرا ماحوزی 89/5/6:: 10:5 عصر     |     () نظر